خلوتگاه | ||
|
تا می شود از چشمه ی توحید جو گرفت از دست هرکس که نباید سبو گرفت تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست پس این فرات بود که با تو وضو گرفت خیلی گران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت برچسبها: Every time I look in the mirror در رويا باش هرگاه كه در آينه مينگرم، تمام خطوط روي صورتم واضحتر ميشوند گذشته داره رد ميشه اون داره مثل تاريكي شب در هنگام سحر رد ميشه آيا راهي نيست كه... هر آدمي تنها رسالت خودش را ترتيب دهد؟ آري من ميدانم كه هيچ كس نميداند كه از كجا ميآيد و به كجا ميرود من ميدانم كه اين تنها گناه هر انسانيست تو باختي تا بفهمي چگونه پيروزشوي (شكست پل پيروزيست) نيمي از زندگي من... در صفحات كتابهايي نوشته شده زنده و آموخته از اشتباهات و خرد ها تو خوب ميداني كه بازگشت همه چيز به سويت خواهد بود با من هم آوا شو، براي سال بخوان براي شادتر شدن بخوان، براي اشك بخوان با من هم آوا شو اگرچه حتي براي امروز شايد براي فردا، يك ارباب خوب تو را به دور دست ببرد آري با من هم آوا شو، براي سال بخوان در رويا باش، در رويا باش، در رويا باش در آرزوي اينكه رويايت به حقيقت پيوندد در رويا باش، در رويا باش، در رويا باش در رويا باش تا اينكه رويايت كاملا برآورده شود در رويا باش، در رويا باش، در رويا باش در رويا باش، در رويا باش در رويا باش، در رويا باش اووووووووووووووووه با من هم آوا شو، براي سال بخوان براي شادتر شدن بخوان، براي اشك بخوان با من هم آوا شو اگرچه حتي براي امروز شايد براي فردا، يك ارباب خوب تو را به دور دست ببرد با من هم آوا شو، براي سال بخوان براي شادتر شدن بخوان، براي اشك بخوان با من هم آوا شو اگرچه حتي براي امروز شايد براي فردا، يك ارباب خوب تو را به دور دست ببرد............ برچسبها: لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام،مستم باز می لرزد دلم،دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های!نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ های!نپریشی صفای زلفکم را،دست و آبرویم را نریزی،دل ای نخورده مست لحظه ی ذیدار نزدیک است برچسبها: بارون مياد جر جر ... برچسبها: پیش ازاینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد میان ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه ها ی برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته باغرور ماه،برق کوچکی از تاج او هرستاره،پولکی از تاج او اطلس پیراهن او،آسمان نقش روی دامن او،کهکشان رعد و برق شب،طنین خنده اش سیل و طوفان،نعره ی توفنده اش دکمه ی پیراهن او،آفتاب برق تیغ و خنجر او،ماهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا، در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش درآسمان ،دور از زمین بود،اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هرچه می پرسیدم،از خود،ازخدا از زمین ،از آسمان ،از ابرها زود می گفتند :این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست هرچه می پرسی ،جوابش آتش است آب اگر خوردی،عذابش آتش است تا ببندی چشم،کورت می کند تا شدی نزدیک،دورت می کند کج گشودی دست،سنگت می کند کج نهادی پای،لنگت می کند تا خطا کردی،عذابت می کند در میان آتش ،آبت می کند باهمین قصه،دلم مشغول بود خواب هایم،خواب دیو و غول بود خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین محو می شد نعره هایم،بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا... نیت من،در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هرچه می کردم،همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ،مثل خنده ای بی حوصله سخت،مثل حل صدها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر در میان راه،در یک روستا خانه ای دیدیم،خوب و آشنا زود پرسیدم :پدر این جا کجاست؟ گفت:این جا خانه ی خوب خداست! گفت این جا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت،نمازی ساده خواند با وضویی،دست و رویی تازه کرد با دل خود،گفت و گویی تازه کرد گفتمش:پس آن خدای خشمگین خانه اش این جاست؟این جا،در زمین؟ گفت: آری،خانه ی او بی ریاست فرش هایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم،نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی،شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست،معنی می دهد قهر ما با دوست،معنی می دهد هیچ کس با دشمن خود،قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است... تازه فهمیدم خدایم،این خداست این خدای مهربان و آشناست دوستی،از من به من نزدیکتر از رگ گردن به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی،نقش روی آب بود می توانم بعد از این ،با این خدا دوست باشم،دوست،پاک و بی ریا می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد می توان درباره ی گل حرف زد صاف و ساده،مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره،صد هزاران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند می توان مثل علف ها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد می توان درباره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان و آشنا: "پیش از این ها فکر می کردم خدا..." "قیصر امین پور"
برچسبها: قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب که درآن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، هم چنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا- پریانی که سر از آب به در می آرند و در آن تابش تنهایی ماهیگیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان هم چنان خواهم راند پشت دریا ها شهری است که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است بام ها جای کبوتر هایی است که به فواره ی هوش بشری می نگرند دست هر کودک ده ساله ی شهر، شاخه ی معرفتی است مردم شهربه یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله ، به یک خواب لطیف خاک، موسیقی احساس تو را می شنود و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد پشت دریاها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند. پشت دریاها شهری است قایقی باید ساخت سهراب سپهری
برچسبها: بوی باران بوی سبزه بوی خاک شاخه های شسته باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگ های سبز بید عطر نرگس رقص باد نغمه و شوق پرستو های شاد خلوت گرم کبوتر های مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که می باید تهی ست ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکویی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش می شود هفتاد رنگ برچسبها: ای عشق،ای ترنم نامت ترانه ها معشوق آشنای همه عاشقانه ها
ای معنی جمال به هر صورتی که هست مضمون و محتوای تمام ترانه ها
با هر نسیم،دست تکان می دهد گلی هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه ها
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت: گل با شکوفه،خوشه گندم به دانه ها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها
باران قصیده ای است تر و تازه و روان آتش ترانه ای به زبان زبانه ها
اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست شبنم چگونه دم زند از بی کرانه ها
کوچه به کوچه سرزده ام کو به کوی تو چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها
یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم سودا کند دمی به همه جاودانه ها
برچسبها: با تیشه خیال تراشیده ام تو را در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟ یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ من از تمام گلها بوییده ام تو را رویای آشنای شب و روز عمر من! در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را از هر نظر تو عین پسند دل منی هم دیده، هم ندیده ، پسندیده ام تو را زیبا پرستی دل من بی دلیل نیست زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی در هر سوال از همه پرسیده ام تو را از شعر و استعاره و تشبیه برتری با هیچ کس بجز تو نسنجیده ام تو را "قیصر امین پور" برچسبها: |
|
[ طراحی : جاوا لرد ] [ Weblog Themes By : JAVALORD ] |